متني از خودم
اين وظيفه من و توست كه باورهای با ارزش روستا را فرياد بزنيم 
شهر هيولايي كه ما را بلعيد و خودمان نفهميديم...
مهدی فروزان مهر / شیروان
ارسال شده به (شيروان شهر)
وقتي روستا فراموش شد و ساختمانها و زيبايي هاي شهرما را فريفته كرد و خانه هاي گلين در گذر روزگار درهم طنيدند و خراب شدند ، فرهنگ دهاتي هم از ذهنمان پريد.ديگر از گله وآهنگ كوچ و بازي شاد بچه ها دركوچه هاي تنگ و پرپيچ ده درخاطرمان نماند ، بوي نان تازه لب تنور، لذت نگاه كردن به باغ هاي سرسبز هيچ چيز دريادها نماند ، همه غريبه شديم ،فرهنگ و باورهايمان درغبار شلوغي شهر پيچيد وگم شد و آپارتمان با ديوارهاي گچي و وسايل لوكس ما را محصور كرد ، ،شلوارك و ركابي و تخت....برايمان فلسفه شهري بودن شد ، حتي همسايه مان را نمي شناسيم ، صدايش را هم نشنيده ايم و اگر درجايي يكديگر را ببينيم هم را نمي شناسيم همه ي تنها ،تنها . همه ي انسانها،تنها،انسانهايي دركنار هم و دوراز هم.
شهر هيولايي كه با ما را بلعيد و خودمان نفهميديم اما يادش بخير روستا با آن حال وهوايش ، همه يار يكديگر ، كوچك و بزرگ ازاين سر ده تا آن سر همه يكديگر را مي شناختند خانه من خانه ي تو بود ومنزل اومنزل ما، همه با هم يكي ، همه يكسان وكنار هم و براي هم حيف به خاطرات پيوست و شكر اين هم ايام خوشي است براي ما.
اما بعد از ما فرزندانمان چه مي كنند؟چه مي گويند؟ارزشها وضدارزشهايشان چيست ؟ قوميت ومليتشان چيست؟ دلخوشي شان چيست ؟ آيا معناي زبان مادري را مي فهمند؟ آيا باواژه ي كوه وكوچ و در و دشت و پاچين وچارقد و رشمه آشنايند؟آيا واژه ها و گل واژه هاي بكر طبيعت برايشان معني دارد ؟آيا.....؟ يا فقط همه چيزشان شده رايانه و بازيهاي رايانه اي و ساعتها با چشمهاي سرخ به صفحه ي مانيتور خيره مي مانند.آيا ديگر دخترانمان دم صبح آنگاه كه هنوز قرص خورشيد برپهنه ي دشت وده نشكفته است جاروب بدست دم و صحن حياط را آب و جارو مي كنند؟...نه به واقع كه چنين نيست،اينترنت ،چت هاي شبانه، ميهماني هاي رنگارنگ شبانه ،فيلم هاي مدرنيته ي مبلماني و...و... و.. و ديگرآنكه درشهر برج ها وساختمانهاي بلند عرصه را بر طلوع خورشيد تنگ كرده اند واگر ساعت نباشد شايد صبح را نيز نمي توان در هياهوي دود و دم صبح تشخيص داد ديگراز خروس وآهنگ لذت بخش او درصبح خبري نيست وفقط مي تواني خورشيد را هم دم ظهر كدر و تار درپشت دود وغيض ماشينها درآسمان شهر ببيني وديگر از باربار گله و زنگوله و هي هي چوپان در خنكاي صبح خبري نيست و فقط دود است و بوق وكرناي هزاران ماشين رنگ رنگ وآنقدر در رختخواب غلت مي زني تا زير چشمها و پاهايت متورم شود.
مي بينيد با خود چه كرده ايم.زندگي ما اين است .ما كه همان روستايي زاده و روستانشين بوديم . با خود و نسلمان چه كرده ايم! ما كه تاب نگاه پدرمان را نداشتيم وحتي اخم مادر نيز ما را مي ترساند، ما كه حاضر بوديم بميريم ولي پدر ومادر از ابراز علاقه مان به كسي بويي نبرد.زن ستاندن قد يك كوه برايمان سخت بود. زن ومرد روستايي هرچند همديگر را مي شناختند ولي شايد چندماه ، چند سال و ياحتي تاآخر عمر طول مي كشيد كه از پرده شرم بيرون بيايند،اما اكنون ، پارك ها ، مكالمه ها، حرفها ، بعضي دخترها و پسرها باآن چشمهاي تيز و نگاه هاي هرز هنوز پاي در بلوغ نگذاشته عاشق مي شوند و تا به بلوغ برسند چندتن را پشت سر گذاشته وكاركشته وآبديده مي گردند،اينان آيا به تقدس عشق و زن وفرزند و ازدواج مي رسند آيا معناي پاكي و نجابت را دركوچه وخيابان دست در دست نا محرم مي شود فهميد.
آري اينچنين است كه فاصله مان با روستا وفرهنگ و باورهاي قرص و زيبا وآهنين روستا زياد مي گردد وفرزندانمان بعداز ما بي هويت مي گردند وغربت آنها استعمار و استحمار ميكند وانسان بي هويت را به هرطرف براني ميرود واين وظيفه ي من وتوست كه از اين محجوريت ومحدوديت بگريزيم و باورها وآن همه قدمت باارزش روستا را بلند فرياد بزنيم وطوري نباشد كه مثلاً كودكمان درمدرسه ازصحبت كردن با زبان مادري اش ابا كند واين را مايه ي شكستگي ودرد بداند پس من، تو، ما وشما بياييد هركس هرگونه چه بانوشتن ، موسيقي آواز ، نقل، فيلم و هرآنچه بكوشيم تا روستا را از ياد نبريم واين رنج ديده ي مانده دراسفارتاريخ را كه به كمك فرياد برآورده ياري كنيم بياييد روستارا باوركنيم.
مهدي فروزان مهر- مهرماه 1389



اگر کار بلد نباشید، زیاد مهم نیست. مهم این است که بلد باشید چگونه چاپلوسی کنید.
مهدی فروزان مهر -نویسنده .مشاور تبليغات ، نوازنده ساز كمانچه