شعر ......

رضا احسان‌پور:

«وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند؟»
فرض کن گفتم؛ بگو حالا چه فرقی می‌کند؟

توی مترو جا شدی، خوشحال باش از جا شدن

هیکلت صاف است یا دولّا چه فرقی می‌کند؟

لامپ وقتی سوخت، می‌سوزد؛ مرتب دکمه را
هی نزن پایین و هی بالا، چه فرقی می‌کند؟

دیو، دیو است و هیولا هم هیولا، واقعا
گودزیلا با مادرِ لیلا چه فرقی می‌کند؟!
سهم ما از عشق تا یک دانه شلوار است و بس
پیرزن با دختر زیبا چه فرقی می‌کند؟

صفحه‌ی تقویم ما آیینه در آیینه است
پیش ما امروز با فردا چه فرقی می‌کند؟

زندگی شطرنج اندوه است و ما سرباز مرگ
تو سفید و من سیاه، این‌ها چه فرقی می‌کند؟

شعر جدید 2

نسرین بهجتی
بوی گندم

 

خودم را خلاصه کردم

تو را بی مضایقه عاشقانه وسعت دادم

چون یک دانه گندم

که در گلدان پشت پنجره کاشتم

وفردا تو ضربدر صد سبز سبز بودی

و از شهر فقط بوی نان تازه می آمد

تو را وسعت دادم بی مضایقه وسعت دادم

کتفم فرو افتاد تا یک آسمان بافتم

اما بی ماه بی ستاره و بی خورشید

ابری شتاب زده غران

تو باریدی مرا و کتف مرا

و از زمین دوباره گندم رویید

و از تمام جهان فقط بوی دستهای تو می آمد

بوی گندم . . بوی نان تازه

تو را بی مضایقه وسعت دادم

و خودم را خلاصه کردم

فقط در دو حرف

تو

شعر جدید

  فاضل نظری:

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

 

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

 

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی...

 

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

داستانک

خدا را فراموش نکن

منتظر مهمانها بودم میز را در نهایت سلیقه چیده بودم کنار پنچره رفتم و زیر لب با خدا حرف زدم ... خدایا از تو گله دارم دیگر هوای مرا نداری نه درون کیفم هستی نه من گوشه دلت ! رفاقت من و تو به این زودی تمام شد ؟ مشغول زمزمه کردن همین حرفها بودم که مهمانها سر رسیدند درست در همان لحظه سوزش و درد عمیقی را روی قلبم احساس کردم درد آنقدر زیاد شد که دو تن از مهمانها بلافاصله مرا بیمارستان رساندند . دکتر نوار قلبی بیمارها را نگاه میکرد و بلافاصله دستور بستری کردنشان را صادر می کرد نوبت من رسید دکتر نوار قلبی مرا نگاه کرد و به آرامی به همراهان من نگاه کرد و گفت قلب بیمارتان سالم است حتما فشار عصبی داشتند ...  به یکباره یکی محکم به پشتم زد برگشتم خود خدا بود به من لبخندی زد و گفت دیدی من هوای ترا داشتم !