داستانک
خدا را فراموش نکن
منتظر مهمانها بودم میز را در نهایت سلیقه چیده بودم کنار پنچره رفتم و زیر لب با خدا حرف زدم ... خدایا از تو گله دارم دیگر هوای مرا نداری نه درون کیفم هستی نه من گوشه دلت ! رفاقت من و تو به این زودی تمام شد ؟ مشغول زمزمه کردن همین حرفها بودم که مهمانها سر رسیدند درست در همان لحظه سوزش و درد عمیقی را روی قلبم احساس کردم درد آنقدر زیاد شد که دو تن از مهمانها بلافاصله مرا بیمارستان رساندند . دکتر نوار قلبی بیمارها را نگاه میکرد و بلافاصله دستور بستری کردنشان را صادر می کرد نوبت من رسید دکتر نوار قلبی مرا نگاه کرد و به آرامی به همراهان من نگاه کرد و گفت قلب بیمارتان سالم است حتما فشار عصبی داشتند ... به یکباره یکی محکم به پشتم زد برگشتم خود خدا بود به من لبخندی زد و گفت دیدی من هوای ترا داشتم !
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 10:31 توسط مهدي فروزان مهر
|