نسرین بهجتی
بوی گندم

 

خودم را خلاصه کردم

تو را بی مضایقه عاشقانه وسعت دادم

چون یک دانه گندم

که در گلدان پشت پنجره کاشتم

وفردا تو ضربدر صد سبز سبز بودی

و از شهر فقط بوی نان تازه می آمد

تو را وسعت دادم بی مضایقه وسعت دادم

کتفم فرو افتاد تا یک آسمان بافتم

اما بی ماه بی ستاره و بی خورشید

ابری شتاب زده غران

تو باریدی مرا و کتف مرا

و از زمین دوباره گندم رویید

و از تمام جهان فقط بوی دستهای تو می آمد

بوی گندم . . بوی نان تازه

تو را بی مضایقه وسعت دادم

و خودم را خلاصه کردم

فقط در دو حرف

تو